هوالحكيم
اشارتگه خس ديوار
در كوچهباغي از ديار شهرستانك سركان كه پيشتر نغزش را گفته بودم قدم ميزدم و آيهي "ربنا ما خلقت هذا باطلا" را در مدح و ثناي زيباييهاي طبيعت باغستانها، زير لب زمزمه ميكردم. در عالم خود غوطه ميخوردم و چشم در چشم احشام و چارپايان و پرندگان، زبان حال گرفته بودم كه اين همه خلقت به كجا روان است به اين سرعت و مقصدش چيست؟! در ميان اين گام زدنهاي روزانه، گاهي هم پيشآمد ميكرد حادثهاي تلخ؛ زبالههاي انسان را ميگويم كه گاه و بيگاه به چشم ميخورد و حال از دماغمان بيرون ميكرد.
آخر بار اما، زبالهاش قدري متفاوت بود. البته شايد هم بيشتر از قدري. از پس ديواري نه چندان بلند و نه چندان مدرن ميگذشتم كه چشمم به علفي افتاد كه روي بلندي ديوار، خودنمايي ميكرد. آنقدر چهرهي سبزهاش عجيب بود كه ايستادم و لختي وارسياش كردم. هرچه دقيقتر شدم نه شباهتي به گياهان دارويي كه ميشناختم داشت و نه شباهتي به آنچه از جنش گياه كه تا كنون ديده بودم. ليكن تن و بدني سفت و محكم داشت همچون چوب خشك. عبوس و مغرور و چنان صاف بالا آمده بود كه انگار ميخواست طعنه به بلنداي خورشيد بزند. به سختي از ريشهاش بنكن نمودم و نزد شيخنا اميرعباس بردم و از خواصش جويا شدم.
آشيخ، گياه را در دست گرفت و لحظهاي چند تامل نمود و فرمود اين علف از كجا آوردهاي؟ پاسخش دادم سر ديواري بود كوتاه. خندهاي كرد و با دستي دستم را گرفت و آن دگر را به سرم كشيد و مرا به كنارش نشاند. لب باز كرد و با لحني پدارنه آغاز سخن كرد. ابتدا خيال نمودم قصد نصيحت دارد كه اي جوان مگر بيكاري كه علف بيچاره را از ريشه در آوردهاي و با خود به اين سو و آن سو ميبري. تو اگر اينقدر علاقمند به طب سنتي هستي خوب كتابي در اين باب ابتياع كن و بخوان تا فهمت بيجك بگيرد و راه برايت روشن شود. چرا آزار به مخلوق خدا ميرساني؟!
اما اينها را نگفت و يكسر به سرِ اصلِ مطلب رسيد. با كمال ناباوري ديدم كه بحثي جامعهشناختي را چنان پخته و كلان آغاز كرد و چنان به آيات خداوند حكيم گرهاش زد كه دهانم از حيرت باز مانده بود.
گفت: فرزندم، آدمي را آنگونه نگاه كن كه سِير ميكند. ببين از كجا شروع كرده است و به كجا ميرسد. مسير زندگي بندگان خدا را از منظرِ دقت بنگر و تكتك سكناتشان را بسُك. اگر اين كني كه گفتم، چند دسته آدمي در ميان مردمان زمانت يافت كني. عدهاي را بيني كه غم نان دارند و روز و شب فكر پر كردن توبرهي مياني و زير ميانيشان هستند؛ به كار هيچ احدالناسي كار ندارند و غمشان، غمِ خودشان است. عدهاي را هم ميبيني كه روز را به شب رسانده در حالي كه باز همان توبره پر ميكنند و البت، قدري هم براي خوشهچين كنار ميگذارند. عدهاي را هم خواهي ديد كه توبرهشان سرشان و غذايشان كتابشان و مخروجِ مخرجشان فكرشان است كه اين گونه مردمان هم، گروهي چند هستند كه همگيشان در نهايت يا به دنبال شكماند و زيرشكم و يا در كنار آن دنبال سود رساندن به اغيار. دستهاي هم هستند كه وجودشان نعمت مردم، اندامشان راحت خلق و روحشان مايهي بركت عالم است و اما دستهي آخر، جمعي از مردمان هم خواهي يافت كه ظلم ميكنند و از راه كج و بيراهه خود را به مقصد شهوات ميرسانند تا شايد آبي به عطش قدرت و مكنتشان دهند. اينها را ميبيني در حالي كه در هر مجلسي كه وارد ميشوند بزرگي جسته و مدعاي حرمت دارند و بادِ غبغبشان را با نيشتر هم نميشود خالي كرد. افرادي كه حتي پا بر سر پاييندست ميگذارند و به هر عنوان به مقامي و به پولي و به شهرتي و به قدرتي دست مييازند و ايكاش اين بلندپروازيشان نفعي براي خلقالله داشت و سودي عايد ميكرد. صدالبته كه اين گروه از سر غرور و تكبر، جايگاه رفيع اخذ ميكنند و خيالي جز لذت نفس ندارند. پستمردمي هستند كه رذالت طبعشان و كثافت نفسشان، اعمالشان را برايشان آراسته است و بالاتر از خود نميبينند و الا انسان ارزشمند را چه به بالانشيني و دوردستي. انساني كه قدر خود ميداند و سوداي خدمت به خلق و رسيدن به مرحلهي فناي في الله در سر دارد، جز خاكنشيني راهي برنميگزيند.
آشيخ اميرعباس دستش را به سمتي دراز كرد و چند متر جلوتر را نشانم داد و ادامه داد: انسان خردمند مانند آن چند بوتهي پونه و كاسني است كه كنار جوي باغمان بيرون زندهاند. آب روان هميشه كمترين ارتفاع را از زمين دارد و بوتهي كنارش هم به تبع آن اينگونه رفتار ميكند و هميشه خود را در دسترس آدمي نگاه ميدارد تا بلكه سودي عايد كند و با رسيدن به مقصدش كه همانا انتفاع آدمي است از او، آيهي "ربنا ما خلقت هذا باطلا" را تفسير كند كه استادمان آيتالله شهيد بهشتي فرمودهاند: حق بودن خلقت دنيا از منظر قرآن به اين معناست كه اين دنيا و مافيها بيمقصد نيست و هدفي براي خود دارد.
آن قدر مجذوب كلام شيرين اين صاحبدل شده بودم كه اصلا نفهميدم اين پير فرزانه، در ميان سخنانش حكمت خلقت آن خار سر ديوار را برايم گفته است. در سراچهي خيال خود در حال تنظيم كردن جايگاه آدميان اطرافم بودم كه ببينم كدامشان مال كدام جريان و طبقهاند كه ناگهان ضربهي دست سنگين پيرمرد زارع بر كمرم نشست و مرا به خود آورد.
نگاهش را در چشمانم دوخت. دستانش را روي شانههايم گذاشت و با صدايي داوودي آواز سر داد:
من از روييدن خار سر ديوار دانستم .................... كه ناكس كس نميگردد بدين بالانشينيها
نظرات شما عزیزان: